خیلی وقت است که آپ نکردهایم مگر نه؟
میبینم٬ میشنوم٬ اما دیگر گویی نمیتوانم بنویسم.
تو که یادت رفته اینجا را٬ پس بگذار در جایی حرف بزنم که نه کسی به یادم میآورد و نه کسی میداند که کیستم.
این منم٬ تنهاترین آدمی که همیشه آدم دورش است.
این منم٬ غمگینترین آدمی که همیشه لبخند میزند.
این منم٬ بغضی که همیشه میخندد.
این منم٬ عشق جاودانی که همیشه خون است.
این منم٬ زیباترین زشتروی عالم.
این منم٬ بدترین عاشق همهی آدم.
این منم٬ آزاردهندهی عشقم در هر جا.
این منم٬ کسی که همیشه میرود.
این منم٬ منی که حتی دیگر نمیداند کیست.
این منم٬ منم منمهای بیپایان.
این منم٬ کسی که شاید روزی تیغ فلک امانش را ببرد.
خسته از همه چیزم و سوال بزرگم از دنیا این است که:
چرا عشق را آفریدی تا رنج دهد؟
چرا عاشق را آقریدی که تنها بماند؟
چرا معشوق را آفریدی که با یادش زنده بماند؟
و باز این منم٬ فیلسوفی که کارش رنج دیدن است و پرسیدن و جواب نشنیدن.
این منم٬ کسی که زنده ماند٬ چون مردن سخت بود. :)
پسر داشت غرق میشد٫ نمیتوانست خود را نجات دهد.
شاید هم میتوانست اما دلش نمیخواست٫ شاید حسی که غرق شدن داشت مطبوعتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. هنوز داشت دست و پا میزد اما چه فایده؟ هر چه بیشتر دست و پا میزد بیشتر در آن غرق میشد. در چیزی به سیاهی قیر. پسر همچنان دست و پا میزد٫ نه برای اینکه خود را نجات دهد برای اینکه میخواست خود را کاملا به آن بیالاید.
به چیزی به سیاهی قیر نگاه میکرد ولی نمیتوانست از آن چشم بردارد حس غرق شدن وجودش را فرا گرفت بود. حسی شبیه به اینکه بر رویش آب سرد ریخته باشند گویی تا حالا خواب بوده و تازه از خواب برخواسته٫ گویی از ابتدا منتظر چنین زمانی بوده و همیشه میدانسته که این اتفاق خواهد افتاد.
پسر نمیتوانست نگاه خود را بردارد. چشمانش در آن سیاهی خانه ساخته بودند و برای همیشه در آن ساکن شده بودند.
در شهر امن چشمانش.
+ حالا سه تا آپ ازم عقبی :-"
سلام خوبی؟
دلم برات تنگ شده. میدونم مدت کمی هست که نیستی ولی خب دست خودم نیست. خصوصا بعد قضیه دیروز.
دیروز با دوستای دانشگاهم بیرون بودیم. بهت گفته بودم. سر جمع سیزده نفر بودیم پنج تا پسر هشت تا دختر یکیشونم هم اسم تو بود ولی اون قبلیه نبود. انگار هر جا میرم باید یه نشونه ای از تو باشه. دختره رو به اسم صدا نمیکردم بهش میگفتم آبی چون وقتی اسمش رو میگفتم یاد تو میافتم. جات خیلی خالی بود عزیزم. منم همش به یادت بودم اونجا وقتی میگم همش یعنی واقعا تمام مدت به یادت بودم.. دلم میخواست تو اونجا بودی.
دو تا پسرا با دوستدختراشون اومده بودن. منم همش یاد تو بودم. کاش بودی دستت رو میذاشتی توی دستم وقتی از کوه میرفتیم بالا کمکت میکردم وقتی سردت بود سوییشرتم رو بهت میدادم. کاش.. ولی نبودی. اما توی قلبم بودی. نبودی اونجا؛ دختره با گوش دوستم بازی میکرد (البته دختره هم دوستمه ولی پسره بیشتر دوستمه) هی در گوش هم حرف میزدن. کیف دختره رو میاورد براش بالا. دلم میخواست بدونم اگه تو هم بودی اینکارا رو میذاشتی بکنم یا میکردی یا نه.
آخرش توی رستوران همه داشتن با موهای من بازی میکردن. دلم میخواست همشون رو بزنم بگم اینا برای یکی دیگست اما فقط ساکت بودم وقتی از موهام میگفتن توی دلم میگفتم چه عالی تو هم حتما ازشون خوشت میاد میشینی باهاشون بازی میکنی.
وسط غذا بحث ماهها پیش اومد. میگفتن خردادیا بیوفان :( فک کنم هیچوفت انقد ناراحت نشده بودم از این حرف. کاش میشد بهشون بگم چه حالی دارم همش به چی فکر میکنم. از یه طرفم به یاد تو افتادم. تو هم مثل من خردادی هستی :) یکی از بهترین خردادیا :) ؛؛) فکر میکردم اگه ببیننت دیگه همچین چیزی نمیگن. با اون خنده ی خوشگلت :) وقتی لبخند میزنی انگار هیچ دردی توی دنیا برام وجود نداره.
در کل خوش گذشتش اما جای تو خیلی خیلی خالی بود عشقم.
+ دوست دارم :* بیشتر از هر چیزی عزیزم :)
+ امیدوارم امتحان امروزت رو خوب بدی. من دعا میکنم برات :-"
+ یه آپ از من عقبی :->
+تیتر هم ایهام داره :دی
عاشقتم؛ حتی اگه نباشی. بازم عاشقتم. ؛)
خب عشقم :-"
از اونجایی که انشا نوشته بودی منم داستان کوتاه مینویسم خوشگلم. باشد که باشد:دی
دوست دارم خانوم کوچولو:دی :*
بفرمایید چند خط داستان:دی
روزی بود که پسری بود که غمگین بود از اینکه تنها بود.
میگویند خدا صدای قلب انسانها را میشنود. خصوصا قلبهایی که شکسته باشد. نمیدانم شاید خدا صدای آن پسر را شنید شاید هم سرنوشت این بار یک دست خوب به آن مرد داده بود. کسی چه میداند؟!
پسر سرانجام روزی در اوج تنهایی کسی را یافت. سرانجام حس کرد که کسی دارد و با آن فرد برای خود کسی ـست.
پسر کمی عجیب بود اما آن دختر میفهمیدش.
پسر کمی مرموز بود پر از اسرار بود ولی دختر حل میکردش.
پسر دلش میگرفت و بیدلیل دعوا میکرد اما دختر درک میکرد.
پسر؛ پسرخوبی بود اما دختر به خاطر بدیهایش عاشقش شده بود.
در زندگیـشان عشق معنیش آرامش نبود. معنیش هیجان با هم بودن بود.
سرانجام پسر حس کرد تفاوت دارد. شاید زندگی ـش به آن بدی که فکر میکرد نبود. شاید میتوانست مثل دیگران امید را حس کند.
شاید در آینده...
اما نویسنده نمیخواهد داستانشان را بنویسد. نمیخواهد آنها را در بند کلمات اسیر کند. میخواهد خودشان داستانشان را بنویسند. و با تمام وجود آرزو میکند که پایان خوشی داشته باشند.
علیـ ـرضا
سلام عزیزم
خیلی وقته اینجا رو آپ نکردیم پس شاید فراموشش کرده باشی و شاید اینجا رو نخونی
ولی مینویسم؛ چون نوشتن تنها چیزیه که داریم
دلم برات تنگ شده عزیزم
چیکارا میکنی؟
دوست جدید پیدا کردی؟
مدرسه جدید چطوره؟ شیطونی که نمیکنم شیطونم؟:)
نمیدونم چرا جدیدا حس میکنی که دوست ندارم؛ مگه میشه تو رو دوست نداشت؟:-"
دلم برات تنگ شده؛ قدر همه ی لحظه هایی که با هم بودیم
باز هم مهر رسید
به جای مهر؛ جدایی داریم
جدایی که شاید برای همیشه نباشه ولی اذیتم میکنه
امیدوارم این رو بخونی و بدونی که هنوزم دوست دارم نه به خاطر چیزایی که داری؛ به خاطر چیزایی که نداری:)
دوست دارم:*
دیمون سالواتوره <-->
سلام
نمیدونم الان به چی فکر میکنی ٬ نمیخوام فکر کنم که به چی فکر میکنی.
اما من به خیلی چیزا فکر میکنم.
به حرفت...
یه جورایی حس میکنم قلبم شکست وقتی اون حرفا رو زدی.
اون چیزی که ازت خواستم ٬ مطمینم میدونی که میدونم میگفتی نه!
اما لازم بود که بخوام ٬ از حرفمم برنمیگردم ٬ نه اینکه نیاز داشته باشم به چیزی که خواستم ٬ میخوام حسی رو که حس کردم حس کنی!
اینکه تو عقایدت رو نمیشکنی یه چیزیه که جفتمون میدونیم ؛ میخوای بگو کینه ای ؛ میخوای بگو نامرد. من جلوت رو نمیگیرم و میدونم این آخرکاره!
احتمالا آخرین پستی که توی این وبلاگ میخوره.
پس میتونی به عنوان نامه خداحافظی هم در نظر بگیری این رو ؛ چون من اینبار کوتاه نمیام چون خیلی کوتاه اومدم ؛ انقدری کوتاه اومدم که ارزشم از یه حرف هم کمتر شد!
پس خداحافظ
نگو که دوستت نداشتم چون عاشقت بودم اما الآن؟! نمیدونم!
آخرش هم رابطمون شد عین فیلما! یا من یا اعتقاداتت! هه!
د.س
سلام :)
امیدوارم وقتی این رو میخونی ناراحت نشی عزیزم :)
به نظرم باید میگفتم این حرفا رو
نمیدونم تا حالا شک و تردید داشتی یا نه ٬ فک کنم داشتی
خیلی چیز بدیه ٬ اون حسی که به آدم دست میده واقعا افتضاحه ٬ فک کنم بیشتر به این دلیل این حس رو پیدا میکنیم که یه چیزی رو خیلی دوست داریم
احتمالا تا حالا فهمیدی میخوام راجع به چی بگم ٬ آٰره درسته در مورد دیشب
در مورد اینکه گفتم می ترسم از دستت بدم :(
من خیلی دوست دارم ٬ تو همه چیزمی ٬ شاید به خودت بگی که چطوری یکی میتونه همه چیز یه نفر باشه
جوابش سخته واقعا
من همه ی تصوراتم از آینده کنار تو هستش
سخته آینده ای بدون تو تصور کنم
می دونم شنیدن حرفام سخته ٬ اذیتت می کنه
ولی نیاز دارم بهم قوت قلب بدی ٬ وگرنه حتی اگه ۹۹٪ احتمال داشته باشه بهم نرسیم بازم تا لحظه جدایی باهات میمونم
چون لذتی که توی کنارت بودن هست توی هیچی نیست :)
و ته دلم امیدوارم یه زمانی به خاطر داشتنم مبارزه کنی ٬ اما نه در حدی که حرمتها از بین بره چون می دونم خیلی برات مهمه این چیزا
راستی ممنون به خاطر بوس:">
دوست دارم مثل همیشه
همیشه شاد باشی
پسر بدت :-"
دیمون سالواتوره