پسر داشت غرق می‌شد٫ نمی‌توانست خود را نجات دهد.


شاید هم می‌توانست اما دلش نمی‌خواست٫ شاید حسی که غرق شدن داشت مطبوع‌تر از چیزی بود که انتظارش را داشت. هنوز داشت دست و پا می‌زد اما چه فایده؟ هر چه بیشتر دست و پا می‌زد بیشتر در آن غرق می‌شد. در چیزی به سیاهی قیر. پسر همچنان دست و پا می‌زد٫ نه برای اینکه خود را نجات دهد برای اینکه می‌خواست خود را کاملا به آن بیالاید.


به چیزی به سیاهی قیر نگاه می‌کرد ولی نمی‌توانست از آن چشم بردارد حس غرق شدن وجودش را فرا گرفت بود. حسی شبیه به اینکه بر رویش آب سرد ریخته باشند گویی تا حالا خواب بوده و تازه از خواب برخواسته٫ گویی از ابتدا منتظر چنین زمانی بوده و همیشه می‌دانسته که این اتفاق خواهد افتاد.


پسر نمی‌توانست نگاه خود را بردارد. چشمانش در آن سیاهی خانه ساخته بودند و برای همیشه در آن ساکن شده بودند.


در شهر امن چشمانش.


+ حالا سه تا آپ ازم عقبی :-"