۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

داستان دو :)

پسر داشت غرق می‌شد٫ نمی‌توانست خود را نجات دهد.


شاید هم می‌توانست اما دلش نمی‌خواست٫ شاید حسی که غرق شدن داشت مطبوع‌تر از چیزی بود که انتظارش را داشت. هنوز داشت دست و پا می‌زد اما چه فایده؟ هر چه بیشتر دست و پا می‌زد بیشتر در آن غرق می‌شد. در چیزی به سیاهی قیر. پسر همچنان دست و پا می‌زد٫ نه برای اینکه خود را نجات دهد برای اینکه می‌خواست خود را کاملا به آن بیالاید.


به چیزی به سیاهی قیر نگاه می‌کرد ولی نمی‌توانست از آن چشم بردارد حس غرق شدن وجودش را فرا گرفت بود. حسی شبیه به اینکه بر رویش آب سرد ریخته باشند گویی تا حالا خواب بوده و تازه از خواب برخواسته٫ گویی از ابتدا منتظر چنین زمانی بوده و همیشه می‌دانسته که این اتفاق خواهد افتاد.


پسر نمی‌توانست نگاه خود را بردارد. چشمانش در آن سیاهی خانه ساخته بودند و برای همیشه در آن ساکن شده بودند.


در شهر امن چشمانش.


+ حالا سه تا آپ ازم عقبی :-"

۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دِیمون سالواتوره

دربند

سلام خوبی؟


دلم برات تنگ شده. می‌دونم مدت کمی هست که نیستی ولی خب دست خودم نیست. خصوصا بعد قضیه دیروز.


دیروز با دوستای دانشگاهم بیرون بودیم. بهت گفته بودم. سر جمع سیزده نفر بودیم پنج تا پسر هشت تا دختر یکی‌شونم هم اسم تو بود ولی اون قبلیه نبود. انگار هر جا می‌رم باید یه نشونه ای از تو باشه. دختره رو به اسم صدا نمی‌کردم بهش می‌گفتم آبی چون وقتی اسمش رو می‌گفتم یاد تو می‌افتم. جات خیلی خالی بود عزیزم. منم همش به یادت بودم اونجا وقتی می‌گم همش یعنی واقعا تمام مدت به یادت بودم.. دلم می‌خواست تو اونجا بودی.


دو تا پسرا با دوست‌دختراشون اومده بودن. منم همش یاد تو بودم. کاش بودی دستت رو می‌ذاشتی توی دستم وقتی از کوه می‌رفتیم بالا کمکت می‌کردم وقتی سردت بود سوییشرتم رو بهت می‌دادم. کاش.. ولی نبودی. اما توی قلبم بودی. نبودی اونجا؛ دختره با گوش دوستم بازی می‌کرد (البته دختره هم دوستمه ولی پسره بیشتر دوستمه) هی در گوش هم حرف می‌زدن. کیف دختره رو میاورد براش بالا. دلم می‌خواست بدونم اگه تو هم بودی این‌کارا رو می‌ذاشتی بکنم یا می‌کردی یا نه.


آخرش توی رستوران همه داشتن با موهای من بازی می‌کردن. دلم می‌خواست همشون رو بزنم بگم اینا برای یکی دیگست اما فقط ساکت بودم وقتی از موهام می‌گفتن توی دلم می‌گفتم چه عالی تو هم حتما ازشون خوشت میاد می‌شینی باهاشون بازی می‌کنی.


وسط غذا بحث ماه‌ها پیش اومد. می‌گفتن خردادیا بی‌وفان :( فک کنم هیچ‌وفت انقد ناراحت نشده بودم از این حرف. کاش می‌شد بهشون بگم چه حالی دارم همش به چی فکر می‌کنم. از یه طرفم به یاد تو افتادم. تو هم مثل من خردادی هستی :) یکی از بهترین خردادیا :) ؛؛) فکر می‌کردم اگه ببیننت دیگه همچین چیزی نمی‌گن. با اون خنده ی خوشگلت :) وقتی لبخند می‌زنی انگار هیچ دردی توی دنیا برام وجود نداره.


در کل خوش گذشتش اما جای تو خیلی خیلی خالی بود عشقم.


+ دوست دارم :* بیشتر از هر چیزی عزیزم :)

+ امیدوارم امتحان امروزت رو خوب بدی. من دعا می‌کنم برات :-"

+ یه آپ از من عقبی :->

+تیتر هم ایهام داره :دی


عاشقتم؛ حتی اگه نباشی. بازم عاشقتم. ؛)

۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دِیمون سالواتوره

دو نقطه دی!

خب عشقم‌ :-" 

از اونجایی که انشا نوشته بودی منم داستان کوتاه می‌نویسم خوشگلم. باشد که باشد:دی


دوست دارم خانوم کوچولو:دی :* 


بفرمایید چند خط داستان:دی



روزی بود که پسری بود که غمگین بود از اینکه تنها بود.


می‌گویند خدا صدای قلب انسان‌ها را می‌شنود. خصوصا قلب‌هایی که شکسته باشد. نمی‌دانم شاید خدا صدای آن پسر را شنید شاید هم سرنوشت این بار یک دست خوب به آن مرد داده بود. کسی چه می‌داند؟!


پسر سرانجام روزی در اوج تنهایی کسی را یافت. سرانجام حس کرد که کسی دارد و با آن فرد برای خود کسی ـست.

پسر کمی عجیب بود اما آن دختر می‌فهمیدش.

پسر کمی مرموز بود پر از اسرار بود ولی دختر حل می‌کردش.

پسر دلش می‌گرفت و بی‌دلیل دعوا می‌کرد اما دختر درک می‌کرد.

پسر؛ پسرخوبی بود اما دختر به خاطر بدی‌هایش عاشقش شده بود.

در زندگی‌ـشان عشق معنیش آرامش نبود. معنیش هیجان با هم بودن بود.


سرانجام پسر حس کرد تفاوت دارد. شاید زندگی ـش به آن بدی که فکر می‌کرد نبود. شاید می‌توانست مثل دیگران امید را حس کند.


شاید در آینده...


اما نویسنده نمی‌خواهد داستانشان را بنویسد. نمی‌خواهد آن‌ها را در بند کلمات اسیر کند. می‌خواهد خودشان داستانشان را بنویسند. و با تمام وجود آرزو می‌کند که پایان خوشی داشته باشند.




علیـ ـرضا

۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۷:۲۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دِیمون سالواتوره

انشا

گفتی نوبت توئه، گفتم انشایی که واسه بیتا نوشتمو می ذارم. اینم انشا!


نخندیا، یعنی می تونی بخندی ولی به من نه به انشائه :-" خو اینو مثلا یه بچه ی کلاس شیشمی نوشته دیه! 


_____________________________________


موضوع انشا: از معلم خود چه انتظاراتی دارید؟


مثل هر دانش آموز دیگری من دوست دارم معلمم مهربان و خنده رو باشد، با ما شوخی کند و نگذارد فضای کلاس کسل کننده شود.

مثلا وقتی درس می دهد، کارهای جدید بکند (!) ، فقط متن درس را نخوانیم یا فقط درس را نگوید؛ کمی هم از ما بپرسد و بخواهد ما هم در درس دادن مشارکت کنیم.

مهم ترین چیز به نظرم این است که او خوب درس بدهد؛ سوالات مهم درس را بگوید و هر قسمت از درس را می گوید همان لحظه دوره کند تا مطمئن شود، همه یاد گرفتند.

همه ی ما دانش آموزان دوست داریم معلممان کم مشق بدهد، اما معلوم است که برای اینکه درس را خوب یاد بگیریم مشق می دهند ولی باز هم کمتر باشد تکالیف! (خود درگیری :| )

یک چیز مهم دیگر این است که هیچکس دوست ندارد معلم به دیگری بیشتر اهمیت بدهد و با او صمیمی تر باشد، پس ما از معلم انتظار داریم همه را به یک اندازه دوست داشته باشد و بین دانش آموزان فرق نگذارد.


پایان


__________________________________


نخند! :دی

۰۳ آبان ۹۲ ، ۱۲:۱۰ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اِلینا گیلبرت