خب عشقم‌ :-" 

از اونجایی که انشا نوشته بودی منم داستان کوتاه می‌نویسم خوشگلم. باشد که باشد:دی


دوست دارم خانوم کوچولو:دی :* 


بفرمایید چند خط داستان:دی



روزی بود که پسری بود که غمگین بود از اینکه تنها بود.


می‌گویند خدا صدای قلب انسان‌ها را می‌شنود. خصوصا قلب‌هایی که شکسته باشد. نمی‌دانم شاید خدا صدای آن پسر را شنید شاید هم سرنوشت این بار یک دست خوب به آن مرد داده بود. کسی چه می‌داند؟!


پسر سرانجام روزی در اوج تنهایی کسی را یافت. سرانجام حس کرد که کسی دارد و با آن فرد برای خود کسی ـست.

پسر کمی عجیب بود اما آن دختر می‌فهمیدش.

پسر کمی مرموز بود پر از اسرار بود ولی دختر حل می‌کردش.

پسر دلش می‌گرفت و بی‌دلیل دعوا می‌کرد اما دختر درک می‌کرد.

پسر؛ پسرخوبی بود اما دختر به خاطر بدی‌هایش عاشقش شده بود.

در زندگی‌ـشان عشق معنیش آرامش نبود. معنیش هیجان با هم بودن بود.


سرانجام پسر حس کرد تفاوت دارد. شاید زندگی ـش به آن بدی که فکر می‌کرد نبود. شاید می‌توانست مثل دیگران امید را حس کند.


شاید در آینده...


اما نویسنده نمی‌خواهد داستانشان را بنویسد. نمی‌خواهد آن‌ها را در بند کلمات اسیر کند. می‌خواهد خودشان داستانشان را بنویسند. و با تمام وجود آرزو می‌کند که پایان خوشی داشته باشند.




علیـ ـرضا